کد خبر: ۲۰۳۳
۱۵ آذر ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

معلولان باید بتوانند روی پای خودشان بایستند

معصومه صالح‌آبادی شبیه همه زنان کارمند شب قبل، ناهار روز بعدش را پخته و خانه‌اش جمع‌و‌جور است. از وقتی که خانه‌اش مستقل می‌شود، می‌آموزد خودش است و خودش! یاد می‌گیرد که چطور غذا بپزد و ظرف بشوید. تکیه می‌کند به کابینت کنار گاز و ناهارش را می‌پزد. بیشتر وقتش را به مطالعه می‌گذراند تا شاید آموخته‌هایش گره‌گشای یکی از دانش‌آموزانش باشد. او امید بچه‌هاست. وقتی کودکی که روی ویلچر می‌نشیند می‌بیند که معلمش هم وضعیت او را دارد به این خوش‌حالی می‌رسد که من هم می‌توانم. حتی یکی از دانش‌آموزانش به او می‌گوید: «خانم وقتی شما را دیدم آن‌قدر خوش‌حال شدم که شما هم مثل منی.»

راهی پروین ۳۳ می‌شویم. معصومه صالح‌آبادی  ۱۱ سال می‌شود که ساکن این کوچه است. درِ کوچک بدون پله‌ای منتظر چرخش کلید است تا اولین نمای خانه را برای ما هویدا کند. امتیاز بزرگ خانه‌اش این است که پیاده‌رو ندارد. پیاده‌رویی که برای ما امتیاز است برای ویلچر او یک مانع بزرگ است. به خانه‌اش وارد می‌شویم.

 اولین نگاه به سمت گل‌ها می‌رود که در راهروی باریک به ردیف چیده شده‌اند. گل‌هایی که خودش از آن‌ها نگهداری می‌کند و مایه حیات بخش آب با دستان او در شریان‌های زندگی‌شان جاری می‌شود. شاید اصلا بهتر این است که محیط زندگی صالح‌آبادی را از نزدیک ببینیم و بر سر سفره‌ای بنشینیم که او خودش غذایش را تدارک دیده است.

شبیه همه زنان کارمند شب قبل، ناهار روز بعدش را پخته و خانه‌اش جمع‌و‌جور است. از وقتی که خانه‌اش مستقل می‌شود، می‌آموزد خودش است و خودش! یاد می‌گیرد که چطور غذا بپزد و ظرف بشوید. 

تکیه می‌کند به کابینت کنار گاز و ناهارش را می‌پزد. بیشتر وقتش را به مطالعه می‌گذراند تا شاید آموخته‌هایش گره‌گشای یکی از دانش‌آموزانش باشد. حالا می‌خواهد به دانش‌آموزش آگاهی بدهد تا بپذیرد که می‌تواند و ارزشمند است.
 

همه هزینه‌ها برای بچه‌های سالم!

او هشت ماهه است که راه می‌افتد. قرعه به نام او می‌افتد تا پس از دریافت واکسن فلج اطفال تب کند. زمانی که دسترسی به پزشک ندارند. دست‌ها و پا‌ها و زبانش از کار می‌افتد. از آن بیماری ناتوانی در راست گام برداشتن برایش می‌ماند.

لنگ زدن پایش او را از زندگی باز نمی‌دارد، اما نگاه پدر را نسبت به او عوض می‌کند. پدر تا سال‌ها نمی‌تواند بپذیرد که فرزند سالمش دچار نقص شده باشد و بی‌مهری‌اش به بیماری او را نمی‌تواند مخفی کند. پدر هرگز قبول نمی‌کند که کودکش می‌تواند شبیه بقیه زندگی معمولی داشته باشد. معصومه می‌گوید: پدرم فکر می‌کرد پول خرج کردن برای من اسراف است.

پدر معتقد است جامعه جایی برای معلولان ندارد و با ناراحتی می‌پرسد: «در آینده می‌خواهی چه‌کاره شوی که می‌خواهی درس بخوانی؟» 

بسیاری از والدین بچه‌های معلول خیال می‌کنند که پول را باید برای بچه‌های سالمشان هزینه کنند. خیلی از موارد در مدرسه داریم که مخارج بچه‌ها توسط خیران تأمین می‌شود. حتی بچه‌هایی که رشته‌شان خیاطی است در خانه حق ندارند دست به چرخ بزنند. او شرایط غیرمعمول خودش را می‌پذیرد و با آن کنار می‌آید. مدرسه می‌رود. با دختران همسایه رفاقت دارد.

 دوستانش هرگز با او برخوردی ندارند که خودش را از جمع کنار بکشد، اما به کلاس سوم راهنمایی که می‌رسد پدر دیگر نمی‌گذارد درس بخواند. پدر معتقد است جامعه جایی برای معلولان ندارد و با ناراحتی می‌پرسد: «در آینده می‌خواهی چه‌کاره شوی که می‌خواهی درس بخوانی؟» 

با اصرار اجازه می‌گیرد که کلاس اول دبیرستان را هم بخواند، اما پس از آن به جای مدرسه به کلاس خیاطی می‌رود و آن را جوری فرا می‌گیرد که محله او را به هنر خیاطی‌اش بشناسند. ۴ سال ترک تحصیل او ادامه می‌یابد.


حرفی که زندگی‌ام را عوض کرد

در زمستان سال ۶۶ پسرعمه‌اش شهید می‌شود و او به روستای آبا و اجدادی‌اش برمی‌گردد. برف و گِل مانع از این است که او مانند دیگران برای تعزیه به مسجد روستا برود. بانوی قرآن‌خوان روستا هم به دلیل کهولت سن با او در خانه می‌ماند.

 در ۲۰ سالگی‌اش کسی که خود سواد مدرسه‌ای ندارد، از او می‌پرسد: «چرا نمی‌روی درس بخوانی؟» اجازه ندادن پدر تنها دلیلی است که او را از تحصیل باز داشته است. پیرزن او را تشویق می‌کند: «به پدرت بی‌احترامی نکن، ولی پای آنچه می‌خواهی هم محکم بایست و برو درس بخوان. دوست داری در آینده به تو بگویند: خیاط یا معلم؟»

 البته که معصومه به درس خواندن علاقه دارد، ولی هنوز جرئت ندارد روی حرف پدر چیزی بگوید. حرف خانم مکتبی روستایی دور تلنگری در ذهنش می‌زند و می‌رود. بعد‌ها همسایه‌شان که ارتباط نزدیکی با آن‌ها دارد به او می‌گوید: «تو چرا نمی‌روی درس بخوانی؟» تا تلنگر دوم را هم نقش‌آفرینی کند. 

همان شب به برادر بزرگ‌ترش می‌گوید: «می‌خواهم درس بخوانم.» هیچ کدام جرئت ندارند که مستقیم به پدر بگویند که معصومه می‌خواهد درس بخواند. کم کم زمزمه‌ها شروع می‌شود تا آخر پسرعموی پدر که پیشه اش معلمی است و پدر از او حرف شنوی دارد، دست به کار شود.

 او به پدر می‌گوید: «معصومه خیاطی‌اش را کامل فرا گرفته و حالا وقتش رسیده است درسش را بخواند.» پدر کوتاه می‌آید و او دوباره به کلاس اول دبیرستان می‌رود تا سال‌ها بعد بگوید: «گاهی یک حرف یا رفتار چقدر می‌تواند روی سرنوشت یک نفر اثر بگذارد. آدم باید چقدر دقیق باشد تا گاهی بعضی حرف‌ها را بزند و گاهی نه!»


حل تمرین روی گراف خیاطی!

معصومه دوباره به کلاس اول دبیرستان می‌رود. او نمی‌داند، ولی قوانین آموزشی اجازه نشستن بر سر کلاس اول را برای بار دوم نمی‌دهد. معصومه در آبان ماه ناامید و هراسان نیمکتش در کلاس اول را رها می‌کند و به کلاس غریبِ دوم می‌رود. سخت است، ولی ناچاری او را وادار به کرنش می‌کند. 

او وقتی پا به دبیرستان می‌گذرد که خواهر کوچک‌ترش در حال گرفتن دیپلم است. مقاومت پدر همچنان ادامه دارد تا دختر را از تحصیل منصرف کند، اما او دیپلمش را می‌گیرد. پس از آن پدر دوباره با دانشگاه رفتن او مخالفت می‌کند تا معصومه جدی به خیاطی‌اش مشغول شود.

کتاب دست گرفتن از یک ژست برایش به یک هدف تبدیل می‌شود. در اتاق خیاطی‌اش را می‌بندد و یواشکی روی گراف‌ها تمرین حل می‌کند

 منیره خانم همسایه‌ای که یادش در ذهن او ماندگار شده است شب‌ها او را به خانه خودشان می‌برد تا دخترش تنها نباشد. همسایه به او می‌گوید: «دوست دارم زهره دانشگاه برود. شما که شب‌ها با هم هستید یک کتاب دستت بگیر تا او تشویق شود درس بخواند.»

 معصومه با زبان شروع می‌کند و به درس خواندن علاقه‌مند می‌شود. کتاب دست گرفتن از یک ژست برایش به یک هدف تبدیل می‌شود. در اتاق خیاطی‌اش را می‌بندد و یواشکی روی گراف‌ها تمرین حل می‌کند. تمام گراف‌هایی که برای کشیدن الگو گرفته به دفتر مشق برای او تبدیل می‌شود. هر دو دختر در کنار هم چشم به کنکور دارند تا راهشان به سوی دانشگاه هموار شود.


گذران دانشگاه با خیاطی!

دختران همسایه کوچه تنگِه با یکدیگر سر جلسه کنکور می‌روند، اما امیدی به آن ندارند. روضه رفتن منیره خانم و دیدن اسامی دختر‌ها در روزنامه خبر خوشی است که او به آن‌ها می‌دهد، اما خبر قبولی برای او یک کابوس تازه است. از طرفی دلش می‌خواهد به دانشگاه برود و از طرف دیگر چه کسی می‌تواند پدر را راضی کند. 

چه کسی جرئت دارد به پدر بگوید که معصومه درس خوانده است. پسرعموی پدر باز هم کارگشا می‌شود تا او در دانشگاه ثبت‌نام کند. پدرش با دو شرط معصومه را به دانشگاه می‌فرستد.

هزینه‌ای برای دانشگاهش خرج نکند و کوچک‌ترین کار اداری برایش انجام ندهد. چاره‌ای جز پذیرش ندارند. معصومه خیاطی را جدی دنبال می‌کند تا بتواند سر کلاس دانشگاه بنشیند. 

خرج تحصیلش را خودش در می‌آورد و دوره تحصیل را در رشته زبان به خوبی پشت سر می‌گذارد. آن‌قدر کتاب دستش می‌گیرد و خوب درس می‌خواند که پدرش اعتراف می‌کند: «درس را حلال کرده است!» البته شرایط جسمی او ثابت نیست و به مرور توانایی حرکت او کمتر می‌شود.


۴ سال در روستا تدریس کردم

۳۰ تیرماه سال ۷۶ آخرین امتحان کارشناسی اش را می‌دهد و در شهریور همان سال در آزمون استخدامی آموزش و پرورش پذیرفته می‌شود.
هفته اول مهر راهی یکی از روستا‌های نیشابور می‌شود. یک مدرسه سه اتاقه اولین مکانِ تجربه آموزگاری او می‌شود. مطالعه می‌کند و هرچه پول دارد برای بچه‌ها هدیه می‌خرد تا آن‌ها را درس‌خوان کند. پس از آن سرپرست یک شبانه‌روزی در یک روستای محروم و دور می‌شود.

 بسیاری از تجربیاتش یادگار آن دوران است که زندگی کردن و مستقل شدن را می‌آموزد. آنجا که مسئولیت یک مدرسه بر دوشش سنگینی می‌کند

 آن‌قدر خاطرات آنجا برایش درس‌آموز و مهم است که بخشی از آن‌ها را جداگانه به نگارش درآورده است. دوران سختی که در میان دانش‌آموزان محروم و دور از خانه سپری می‌کند. بسیاری از تجربیاتش یادگار آن دوران است که زندگی کردن و مستقل شدن را می‌آموزد. آنجا که مسئولیت یک مدرسه بر دوشش سنگینی می‌کند.

 باید با بچه‌هایی سر کند که هر کدام از یک روستا با یک فرهنگ متفاوت آمده‌اند و گوشه‌ای از تجربه‌های خانم معلم می‌شود. ۴ سال را در روستا‌های نیشابور تدریس می‌کند تا دوباره به مشهد بازگردد.


مدرسه بدون پله!

در مشهد به اداره کل آموزش و پرورش می‌رود. هنوز می‌تواند گام‌های لرزانش را بر زمین بگذارد. آن موقع ۳ پله معضل او می‌شود تا که از بانویی که در حال بالا رفتن است تکیه بخواهد و بشنود: «من خودم کمر درد هستم» و به او کمک نمی‌کند.
غرورش لطمه می‌خورد تا چهار دست و پا رفتن را به کمک خواستن از دیگران ترجیح بدهد.

 با هر سختی است خودش را به اتاق مدیر می‌رساند تا ابلاغش برای مدرسه را بگیرد. مسئله پله‌ها را با مدیر در میان می‌گذارد تا سال بعد که مراجعه می‌کند ببیند تمام پله‌ها را نرده‌گذاری کرده‌اند. به دنبال مدرسه مناسب می‌گردد تا هر روز مجبور نباشد در نبرد با پله‌ها دست و پنجه نرم کند.

خودش مدرسه دیانت را که پله ندارد، پیشنهاد می‌کند تا اداره بپذیرد. طعنه‌های زیادی را در پاسکاری میان کار‌های اداری می‌شنود. یکی می‌گوید: «برو خانه‌ات بنشین. حقوقت را می‌آوریم دم خانه‌ات». 

دیگری می‌گوید: «زورت می‌آید پول به سرویس بدهی!» او همه این حرف و حدیث‌ها را می‌شنود تنها به این خاطر که ناخواسته در انجام بعضی کار‌ها ناتوان است. در نهایت در اداره ناحیه ۲ او را به کار و دانش دیانت می‌فرستند و۱۱ سال آنجا می‌ماند. برای ما شاید باورپذیر نباشد که گاهی یک پله کوچک بیست سانتی یا یک جوی آب چه مسئله لاینحلی برای یک توان‌یاب می‌شود.


مجبور شدم عصا دست بگیرم!

بیماری معصومه ثبات ندارد تا وضعیت پایداری را تجربه کند. رفته رفته عضلاتش تحلیل می‌رود تا توانایی راه رفتنش هم کمتر شود. اوایل با هر سختی است خودش را از پا نمی‌اندازد. هر جور است خودش را به میله یا دیواری می‌رساند و از آن می‌گیرد تا راه برود. کم‌کم تعادلش کمتر می‌شود و وقتی که باید عصا تکیه‌گاهش شود مجبور می‌شود مدرسه‌اش را عوض کند و به مدرسه استثنایی هادوی می‌آید. یک بار به پیشنهاد همکارش به حرم می‌روند و او برایش ویلچر می‌گیرد.

پذیرش این وسیله کمکی برای کسی که تا قبل از آن می‌توانسته راه برود دشوار می‌آید. اما قبل از پذیرش آن بار‌ها و بار‌ها زمین خورده است

 تا دیگر نگران شلوغی حرم و زمین خوردن نباشد و با آرامش خاطر به زیارتش برسد. می‌گوید: «روزی هم آمد که دیگر نمی‌توانستم تا دم حرم هم بروم. آنجا دیگر خودم ویلچر خریدم.» پذیرش این وسیله کمکی برای کسی که تا قبل از آن می‌توانسته راه برود دشوار می‌آید. اما قبل از پذیرش آن بار‌ها و بار‌ها زمین خورده است. 

پاهایش دیگر به زمین گیر ندارد تا روی آن‌ها استوار بماند. یک بار زمین خوردنش باعث می‌شود که پایش را آتل ببندند و هفته‌ها از مدرسه دور بماند. همین باعث می‌شود که بپذیرد باید از ویلچر کمک بگیرد. ۷ سال است که اینجا حضور دارد و مشوق دانش‌آموزانی است که خیلی وقت‌ها جامعه به آن‌ها القا می‌کند که نمی‌توانند یک زندگی عادی داشته باشند.

 می‌گوید: «اینجا همه می‌دانند باید مراقب هم باشند، ولی در مدرسه عادی این طور نیست. یک بار یکی از بچه‌ها از کنارم دوید و به عصایم خورد من با صورت خوردم زمین و آن بچه عین خیالش نبود. نمی‌توانست مرا درک کند. افزون بر این اینجا مناسب سازی است، ولی مدرسه عادی نیست.»


نگران آینده بچه‌ها هستم

برای دانش‌آموزش شبیه یک مادر مهربان است. کسی که هم خوب آن‌ها را درک می‌کند و هم نگرانشان است. برای دانش‌آموزی که از سرویس جا مانده است دلهره دارد. مصاحبه را رها می‌کند تا فرزندش را به مقصد برساند. با سرویس شخصی‌اش او را به بولوار دلاوران می‌رساند. اتفاقی که مصاحبه ما را به مسیر دیگری می‌کشاند تا محیط زندگی‌اش را ببینیم. 

با معلم دلسوز مدرسه هادوی دانش‌آموز را به خانه‌اش می‌رسانیم. همان‌طور که نتوانست مبینا را در نیمه راه رها کند تا خانواده‌اش فکری به حال فرزندشان بکنند، در مدرسه هم همین‌طور است. اوایل که به مدرسه استثنایی می‌آید روز و شب بغض دارد. مدام نگران است که این بچه‌ها چطور قرار است از پس خودشان بر بیایند. 

نگران آینده‌شان می‌شود. دخترانی که سادگی و مهربانی‌شان زبانزد است. بچه‌هایی که همه چیز را خوب می‌فهمند. توهین و تحقیر را درک می‌کنند و مثل اعضای عادی جامعه به دنبال احترام هستند. ورود به دبیرستان هادوی دریچه‌های دیگری را روی او می‌گشاید.


معلمان استثنایی مبتکر هستند!

او روش برخورد با معلمان استثنایی را هم نمی‌پسندد. جامعه‌ای که فکر می‌کنند آموزش به بچه‌های خاص کار راحتی است. می‌گوید: «یکی از همکارانم تعریف می‌کرد که فامیل‌هایمان وقتی فهمیده‌اند که من معلم استثنایی هستم جوری برخورد کرده‌اند که انگار من توانایی کمتری از بقیه دارم. در حالی که ما باید از خودمان روش بسازیم. خلاق باشیم. 

به هرکسی به روش خودش آموزش بدهیم تا بفهمد. در رفتار و کار باید مبتکر باشیم.» او دلش می‌خواهد که بتواند به بچه‌ها ارزش خودشان را بفهماند. او آن‌ها را انسان‌هایی می‌بیند که مثل همه به آموزش و احترام نیاز دارند، اما تبعیض‌ها در برخورد‌ها دلش را رنجانده است. 

او سعی می‌کند که بتواند مهارت زندگی را به دانش آموزان متفاوتش بیاموزد تا آن‌ها بتوانند مستقل شوند

صالح‌آبادی خانواده‌هایی را دیده است که حتی برای خرید یک گیره مو میان فرزندان سالم و کم‌توانشان فرق می‌گذارند. او می‌خواهد که دختر بیاموزد که قدر دارد و باید این ارزش را بداند. فیلمی را نشانم می‌دهد که بچه‌ها از معلمشان یک سؤال ساده می‌پرسند: «چرا برخورد مردم با ما متفاوت است؟»، اما آن‌ها پیش از این پاسخشان را از جامعه گرفته‌اند و به همین دلیل اشک می‌ریزند. 

صالح‌آبادی همه تلاشش بر این است که به آن‌ها بفهماند که خودشان را دوست بدارند و تمام همّش را برای این موضوع می‌گذارد. می‌گوید: «خیلی از بچه‌های معمولی نمی‌توانند گلیمشان را از آب بکشند. بلد نیستند اجتماعی باشند یا حتی غذا بپزند. رشته‌ای که به فرزند مهارت نیاموزد به چه دردی می‌خورد؟» او سعی می‌کند که بتواند مهارت زندگی را به دانش آموزان متفاوتش بیاموزد تا آن‌ها بتوانند مستقل شوند.


خانواده‌ام خیالشان از من راحت است

مبینا به خانه می‌رسد، ولی ما هنوز حرف‌های زیادی برای گفتن داریم. قرار نبود میهمان خانه‌اش باشیم، اما روایت جا ماندن مبینا از سرویس باعث نمی‌شود ما از روایت زندگی او جا بمانیم. ویلچرش تا دم در اتاقش با او همراه است تا با کمک میله‌ها از روی ویلچر بلند شود و بر زمین بنشیند. اتاق خانه‌اش ساده و برای او مناسب‌سازی شده است.

 هر چیزی را در ارتفاعی می‌گذارد که به آن دسترسی داشته باشد. او زندگی را آموخته تا محدودیتی که دارد باعث نشود از تکاپو بایستد. معصومه در آستانه ۵۲ سالگی به همه نشان داده که برای هر مشکلی یک راه دومی وجود دارد که باید کشف کرد. او کاشفِ راه‌حل‌هایی است که گاهی ذهن یک آدم معمولی به آن‌ها نمی‌رسد. 

معصومه قهرمان خانواده است که هیچ سدی او را از خروش باز نداشته است. او حتی باور ناتوانی را در نگاه پدرش شکسته است. این را دختر خواهرش می‌گوید که میهمان خاله است. تلاشش برای آموختن زبانزد است. تلاشی که سعی می‌کند آن را به دانش‌آموزانش هم بیاموزد تا یاد بگیرند با هر شرایطی که دارند اول به خدا و سپس به خودشان تکیه کنند.

 شاید اگر پدر حامی همیشگی معصومه بود او هرگز یاد نمی‌گرفت که چقدر قوی است و چه استعداد‌های خوبی دارد. درباره خواهر و برادرهایش که می‌پرسم با یک حرف نگاه تازه‌ای به مصاحبه می‌دهد. می‌گوید:«الان که من اینجا هستم هیچ کدامشان دغدغه این را ندارند که من چکار می‌کنم. جوری زندگی کرده‌ام که خیالشان از بابت من راحت باشد.»

شب‌های جمعه و اعیاد این خانه پاتوقشان است و همه در خانه او جمع می‌شوند. او واقعا یک انسان مستقل و قابل اتکاست که بار زندگی دیگران را هم به دوش می‌کشد.
 

معلول تلاش کند یا گدایی؟

او امید بچه‌هاست. وقتی کودکی که روی ویلچر می‌نشیند می‌بیند که معلمش هم وضعیت او را دارد به این خوش‌حالی می‌رسد که من هم می‌توانم. حتی یکی از دانش‌آموزانش به او می‌گوید: «خانم وقتی شما را دیدم آن‌قدر خوش‌حال شدم که شما هم مثل منی.»

 او یاد میترا می‌کند. کسی که دو پا، دو دست و فکش فلج است و فقط تکانه‌های کوچکی به یکی از دستانش می‌دهد. این معلم حتی از آن دانش‌آموز هم نمی‌گذرد. صالح‌آبادی به همان بارقه‌های امید که در گوشه چشم دانش‌آموزانش متولد می‌شوند دلخوش است تا همتش را بیشتر کند. 

از کلاس‌ها تا هنر‌های مختلف. مدام از این همایش تا آن همایش و از این دوره به آن دوره می‌رود تا بیاموزد و آموخته‌هایش را برای مدرسه به کار بگیرد. اگرچه گاهی برخورد‌های مناسبی هم نمی‌بیند.

 اگر یکی مثل من در خانه نمی‌نشیند و برای زندگی تلاش می‌کند دیگران باید بگویند بارک الله به همتت. نه اینکه به من بگویند چرا می‌آیی؟ 

در یک همایش در حالی‌که با دشواری بالا می‌رود، خانمی به او می‌گوید: «چرا به این سختی می‌آیی؟» صالح آبادی در پاسخش می‌گوید: «یعنی شما خیال می‌کنی داری به من محبت می‌کنی؟ اگر ناراحتی رویت را آن طرف کن و راه خودت را برو.» جای دیگری برای اینکه ویلچرش را داخل نبرد با عصا داخل می‌رود.

دو نفر برای کمکش می‌آیند و به او می‌گویند: «چرا به این سختی می‌آیی؟» حرفی که او را منقلب می‌کند. می‌گوید: «اگر یکی مثل من در خانه نمی‌نشیند و برای زندگی تلاش می‌کند دیگران باید بگویند بارک الله به همتت. نه اینکه به من بگویند چرا می‌آیی؟ 

به او گفتم وسایلم را بده. من دانش‌آموز دارم دو پا فلج، دو دست فلج، ناتوان ذهنی. من اینجا می‌آیم و وارد جامعه می‌شوم تا برخورد مثل تو را ببینم و آموزش ببینم تا به دانش‌آموزم یاد بدهم، فکر نکند فردا در جامعه قرار است نازش را بکشند. رفتی حرف بد می‌شنوی آماده باش.

من اگر سر کار نروم و در اجتماع حاضر نشوم و به جایش در کوچه گدایی کنم برای شما بهتر است؟ مردم روی بعضی حرف‌ها فکر کنند. دلسوزی است یا بی احترامی؟ بچه‌های ما باید آموزش ببینند تا بتوانند وارد جامعه شوند. باید بتوانند روی پای خودشان بایستند.»


مادرم میهمان من بود

او با وضعیت سخت جسمی‌اش، چند سال آخر مادرش را هم پرستاری می‌کند. مادری که روماتیسم او را تحلیل برده و رمقی بر جانش نگذاشته است کنار معصومه تا پایان حیات جسمانی زندگی می‌کند. معصومه کسی که خودش محدودیت جسمی دارد روح وسیعش پذیرای مادر نیز هست. 

چند ماه آخر مادر دیگر توان حرکت را ندارد و باز اوست که کنار مادر می‌ماند. مادر بالاخره بال‌هایش را از سر معصومه جمع می‌کند و پر می‌کشد تا او را تنها بگذارد. رفتن مادر غمی نیست که او به همین راحتی با آن کنار بیاید. مادری که چند سال آخر همدم تمام لحظاتش است جای خالی‌اش وسعت زیادی دارد.

خانه کوچک او چطور حجم عظیم خاطرات مادر را در خود جا داده است؟ گریه‌ها نمی‌گذارد که او راحت باشد. هر خلوتی او را به یاد مادر می‌اندازد تا اشک‌هایش سرازیر شود. هر روز به خانه که برمی‌گردد هق هق گریه‌هایش بلند و بلندتر می‌شود تا سکوت خانه را غرق در محنت کند.

 معصومه با رفتن مادر سخت کنار می‌آید تا اینکه یک روز دانش‌آموزش به او می‌گوید: «خانم مادر من وقتی ۱۲ سال داشتم فوت کرد!» دانش‌آموزی که در ظاهر به او می‌گویند کم‌توان ذهنی به او درس بزرگی می‌دهد.باید دوباره زندگی را از سر بگیرد. اگر یک دختر نوجوان توانسته با غم رفتن مادر کنار بیاید او هم می‌تواند. همین است که می‌گوید: «ما از این بچه‌ها خیلی می‌آموزیم.»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44